بازم داستان دانشجو و استاد



 

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند.

روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند

به این صورت که سر و رو شون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند.


سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند ویک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه،

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند

استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره

۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره

الف) لاستیک سمت راست جلو

ب) لاستیک سمت چپ جلو
ج) لاستیک سمت راست عقب
د) لاستیک سمت چپ عقب

 

:: موضوعات مرتبط: داستان، کوتاه، ،
نویسنده : مامان شایان
میخونیم مینوشیم اما درک نمیکنیم

هرگز با احمق ها بحث نکنید.


آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند،

 

 بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند!مارک تواین

 

 

ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﻴﺪﻩ ﻫﻮﺱ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ،


    ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻳﻜﺒﺎﺭ ﻣﺰﻩ ﻧﻌﻤﺘﻲ ﺭﺍ ﭼﺸﻴﺪ،


    ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﺖﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ...
  ﺟﻴﻦ ﻭﺑﺴﺘﺮ

 

 

خطر خوشبختي در اين است که


آدمي در هنگام خوشبختي هر سرنوشتي را مي پذيرد


و هرکسي را نيز . فردريش نيچه

 

 

:: موضوعات مرتبط: با حال، همه چی، داستان، کوتاه، ،
نویسنده : مامان شایان
داستانک

- خیانت در خیانت !!!
جک در حال مرگ بود و همسرش کنار تخت او نشسته بود.
جک با صدایی ضعیف به همسرش گفت: عزیزم چیزی هست که باید قبل از مرگم پیش تو اعتراف کنم.
همسرش جواب داد: هیچ نیازی نیست.
مرد پافشاری کرد و گفت: حتما باید این کار را انجام بدهم تا در آرامش بمیرم.
مرد ادامه داد: من با خواهرت ، با بهترین دوستش ، با مادرت و با بهترین دوستت رابطه داشتم.
همسرش به آرامی در پاسخ گفت: میدانم عزیزم، حالا بخواب و بگذار که زهر کارش را انجام دهد!!!


2- مرد وارد کافه شد و ...
مرد وارد کافه شد، به سمت بار رفت و یک آبجو سفارش داد.
گارسون گفت: حتماً قربان حساب شما میشود یک سنت.
مشتری با حالت متعجب پرسید: فقط یک سنت ؟
بعد به منو نگاه کرد و پرسید: قیمت یک آستیک آبدار و یک بطری شراب چقدر میشود؟
گارسون جواب داد: یک دولار.
مشتری پرسید: مالک کافه کجاست؟
گارسون جواب داد: طبقه بالا پیش همسر من.
مشتری پرسید: اون در طبقه بالا چه کاری با همسر تو انجام میده؟
گارسون جواب داد: همون کاری که من با کاسبی اون انجام میدم!!!


3- زن با معشوقش در بستر بود که همسرش وارد خانه شد ...
زن با معشوقش در بستر بود که همسرش وارد خانه شد.
زن به معشوقش گفت: "بیا اینجا و کنار دیوار بایست."
بعد باعجله به بدن او روغن بچه مالید و روی آن پودر تالک پاشید، سپس
گفت: از اینجا تکان نخور تا زمانی که به تو بگویم، تو باید وانمود کنی که یک مجسمه هستی.
وقتی همسر وارد اتاق شد پرسید: این چیست؟
زن پاسخ داد: اُوه این یک مجسمه است، خانم اسمیت یکی مثل این خریده بود،
من از آن خوشم آمد و یکی برای خودمان خریدم.
بدون هیچ حرف اضافه ای هر دو به تخت خواب رفتند. حدود ساعت 2صبح همسر از تخت بیرون آمد،
به آشپزخانه رفت و با یک ساندویچ و یک قوطی آبجو به اطاق برگشت.
بعد رو به مجسمه گفت: بیا اینها را بگیر و بخور، خود من مجبور شدم 2 روز تمام
بیحرکت در خانه اسمیت بایستم در حالی که هیچ کس چیزی برای خوردن به من نداد !!!


4- این بار به تو خیانت نکردم !!!
یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند.
آنها تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند.
زن باردار شد و یک نوزاد پسر به دنیا آورد. پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند.
پدر در بیمارستان زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید.
مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت کردی.
زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم!!!

5- به زن خود راست بگویید !!!
مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت.
یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم عشق بازی کردند، بعد خسته از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعد از ظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعد از ظهر را مشغول بازی گلف بودید.

 

:: موضوعات مرتبط: داستان، کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: خیانت در خیانت, مرد وارد کافه شد, مرد و معشوقه اش, خیانت نکردم, به زن خود راست بگویید, ,
نویسنده : مامان شایان
ساده فكر كن

هاردي: فردا دم آفتاب اعداممون مي كنن.

لورل: كاش فردا هوا ابري باشه. ساده فكر كن

:: موضوعات مرتبط: داستان، کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: لورل, هاردي, آفتاب, ابري, اعدام, فردا, ساده فكر كن, ,
نویسنده : مامان شایان
آدم و حوا

 

آدم و حوا

از لحظه تولد تا مرگ

 

حضرت آدم نخستین پیغمبری که سرگذشت او در قرآن کریم آمده است.

خدای تعالی به زمین الهام فرمود که از تو خلقی به وجود خواهم آورد که بعضی از ایشان فرمان مرا خواهند برد و اهل بهشت خواهند بود و بعضی هم نافرمانی خواهند کرد و مستحق آتش خواهند شد. آن گاه جبرئیل و میکائیل به ترتیب مامور شدند تا مشتی از خاک زمین را برای آفرینش آدم بردارند, اما زمین , از آتش هراسان شد و در برابر ایشان به خدا پناهنده گردید تا سرانجام , ماموریت  به ملک الموت اعطا شد. وی در مقابل استغاثه زمین گفت : معاذالله که من از فرمان حق سرباز زنم. ملک الموت از قسمتهای مختلف زمین مشتی خاک فراهم کرد و اختلاف صورت و رتگ آدمیان ناشی از اختلاف جنس خاک آدم است. آنگاه خاک با آب آمیخته شد و آب این گل نیز مخلوطی از آبهای شور و شیرین و تلخ بود و اختلاف اخلاق و ادیان را موجب گردید.( گفته اند که بدن آدم از گل بابل و سر او از گل فلسطین و باقی اندامش از آب و خاک نواحی دیگر سرشته شد.)

سپس , طینت حضرت محمد با گل آدم سرشته شد . آمیزه آب و خاک چهل سال ماند, تا به صورت گل چسبیده در آمد. پس از چهل سال دیگر , صلصال شد به قسمی که هرگاه با چیزی برخورد میکرد , صوتی از آن بر می آمد. سپس خداوند آن را مصور ساخت و چهل سال همچنان بر در بهشت گذاشت و چهل سال باران اندوه و یک سال باران شادی بر او بارانید, از این روست که اندوه آدمی بر سرور و شادی او چندین برابر فزونی دارد.

فرشتگان بر کالبد آدم میگذشتند و با اعجاب و تحسین به او می نگریستند. چون ابلیس بر او گذشت به فرشتگان همراه خود گفت: باید دید این خلقت برای چیست و آفرینش او چگونه است؟ برای آزمایش در جوف او وارد گردید و از جانب دیگر بیرون آمد , آنگاه به همراهان خود گفت : این خلقت میان تهی است , استقامت و پایداری ندارد.

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نویسنده : مامان شایان
داستانک

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند

 و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم

و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید

 ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید

 متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت

 و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید

 فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده

 و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد

 و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است

 و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قراردارد؟  

 مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟

 

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟

 

 

:: موضوعات مرتبط: داستان، کوتاه، ،
نویسنده : مامان شایان
داستانک

زن زرنگ و آرزوهایش:

 

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد

او دنبال توپ رفت و دید که  یک قورباغه ای در تله گیر کرده است 

قورباغه به او گفت: 

اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم

زن قورباغه را آزاد کرد  

قورباغه گفت:

"متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛  

هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد

 

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان، کوتاه، ،
نویسنده : مامان شایان
داستانک

 

نایت اسکین 

 

 

!پیرمرد عاشق به زنش گفت : بیا یادی از گذشته های دور کنیم

 

پیرزن قبول کرد من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم

 

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد

 

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

 

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

 

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: 

بابام نذاشت بیام.نایت اسکین

 http://h222.loxblog.com/upload/h222/image/kltln6552b1cept988m.gif

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان، کوتاه، ،
نویسنده : مامان شایان
داستانک


نایت اسکین

رفیق:

 

دو تا رفیق بودند همیشه با هم شراب میخوردن.

 

یکیشون میمیره

 

چند وقت بعدش اون یکی میره میخونه به ساقی میگه:2 پیک بریز

 

ساقی میگه: چرا 2 تا؟

 

میگه:یکی برای خودم یکی به یاد رفیقم.

 

سال بعد دوباره میره میخونه

 

به ساقی میگه: 1پیک بریز

 

ساقی میگه:رفیقتو فراموش کردی؟

 

میگه:نه خودم توبه کردم.

 

میزنم بیاد رفیقم.


 

:: موضوعات مرتبط: داستان، کوتاه، ،
نویسنده : مامان شایان

صفحه قبل 1 صفحه بعد